پرسه می‌زنم در حوالیِ دلم

آدما دوست دارن دروغ بشنون، وقتی راستشو بهشون میگی ناراحت میشن 
اینو تازه کشف کردم.

انقدر دلم میخواد حرف بزنم، از اتفاقات روزم بگم از دنیام از شادیام و غصه هام، ولی حتی یک بارم نشده یه نفر پیدا بشه که حس کنم داره با علاقه به حرفام گوش میده.

همیشه خودم بودمو خودم. 

این روزا تو سکوت میگذره.

این تعطیلات بهم فهموند دیگه ظرفیت خونه بودن و بیکار گشتن رو ندارم. حتی یه جورایی دلم میخواد زودتر شنبه بشه تا از زیر بار این حجم سنگین فکرو خیال فرار کنم و پناه ببرم به کار و کار و کار.


یه سلام به اندازه ی تمام سال 93 ای که گذشت.

دلم برای نوشتن تنگ شده بود.

شاید باید از اول شروع می کردم ولی دلم نیومد برم سراغ یه وبلاگ جدید، همینجا هم میشه نوشت...

پس بسم الله 

سال 93 سال عجیبی بود خدا حسابی منو تو شرایط مختلف گذاشت، نمیدونم چرا شاید هیچوقتم نفهمم ولی جوری درگیرم کرد که هنوز بعد گذشت ماه ها از اون اتفاقات نتونستم باهاشون کنار بیام هنوز دلم امید داره هنوز چشم به راه یه اتفاق تازه م شاید بهتر باشه بگم یه معجزه. 

این روزهارو با نگرانی از آینده پشت سر میذارم، یه نگرانی بزرگ که انگار هر روز و هرسال که میگذره بزرگتر هم میشه. 

کاش میشد بیخیال همه چیز بشم.

رو به امیدم؛

کنار پنجره ی باز نگاهت 

آرامشم را با اتاق خالی تقسیم می کنم

فردا شاید همان روز باشد...


خیال کردم، هستی

اما...



ایستاده‎ام دربرابر این روزها 

و مرور می‎کنم 

بودن‎هایت را 


دنیام کوچیک بود؛ 

اندازه اتاقم، خونه‎مون، خانواده‎م، دوستای صمیمی و نزدیکم. 

دنیام کوچیک بود و کافی بود برام. شادی و غمشو دوست داشتم و باهاشون کنار میومدم. 

اما از وقتی پامو تو شبکه‎های اجتماعی گذاشتم دنیام یه دفعه بزرگ شد، خیلی بزرگ؛ حتی تا اونور مرزها هم رفت و خیلی دور شد. 

غم و غصه‎هامم بزرگ شد، اونقدری که تحملش سخت شد، خیلی سخت.  

خوش به حال اون پیر مردی که تو روستاست و از همه عالم بیخبر و تنها چیزی که براش مهمه اومدن بارون و سرد نشدن هواس که یه وقت شکوفه‎های درختای میوه‎ش رو سرمانزنه.

دلم برای دنیای کوچیکم تنگ شده... 

فکر میکنم توی یکی از روزهای پایانی شهریور ماه 8 سال پیش گم شدم، درست نمیدونم چرا ولی انگار یکی دکمه‎یpause زندگیمو همون روزا زد و خودشم گذاشت رفت پی زندگیش، نمیدونم این 8 سال چجوری گذشته ولی خوب میدونم وقتی میخوام برم به روزای خوب، پرت میشم تو همون 8 سال پیش، الان که دارم فکر میکنم میبینم دغدغههای زندگی من بعد از همون آخرین روزهای شهریور 8 سال پیش شروع شد، دغدغههایی که تا الان رهام نکردن و شاید هر روز بزرگ‎تر و پیچیدهتر هم شدن. جالبه که ذهنم دوست نداره به این 8 سال فکر کنه همش دلش میخواد از روش بپره و بره به روزهای بیدغدغه و بینگرانی برسه.

کاش اونی که دکمه رو زد خودش بیاد و منو از اون روزا بکشه بیرون بهم بگه از این جا به بعدشو میتونی با خیال راحت بری منم از پشت سر هواتو دارم، ولی خوب میدونم اون یه نفر کسی نیست جز خودم، خودِ خودم.

خستهام از دست آدمهایی که اعتقادات دیگران را زیر پا له میکنند و بیخیال و سوت زنان دور میشوند اما کافیست یک بار فقط یک بار به رویشان بیاوری پا در راه کجی گذاشتهاند آنوقت کمترین مجازاتت چوب و چماقیست که بر سرت فرود میآید. 

به گفته خودشان به خدا ایمان دارند، اما از این ایمان هیچ چیز در ظاهر و اعمالشان نمیبینی هر وقت دلشان بخواهد هرکاری که دوست دارند میکنند و هیچ کس حق کوچکترین اعتراضی ندارد وگرنه کلا قطع رابطه میکنند با طرف. منطقشان همین است. میگویند دل آدم باید پاک باشد رفتارش مهم نیست خب آخر این دل پاک را چگونه بدست آوردین؟ به ما هم بگویید تا انقدر برای رسیدن به دل پاک خودمان را در قید و بند دین و احکامش نکنیم، جوابی ندارند

دلم گرفته از خودم که چرا سعی میکنم با این آدمها کنار بیایم؟! درد میکشم و به روی خودم نمیآورم و آنها هر روز پُرروتر از روز قبل حمله میکنند به تمام چیزهایی که وجود من را ساخته و من حتی توان مقابله ندارم.