پرسه می‌زنم در حوالیِ دلم

امشب ...

غوغای درونم آرام نمی‌گیرد

یادت آرامم می‌کرد که آن را نیز از یاد برده‌ام!

 

کوچه پس کوچه‌های دلم را خوب گشتی؟

 دیدی جایی نمانده که ردی از تو نباشد!

سجاده‌ات هنوز بوی یاس می‌ده، بوی همون عطری که برات خریدم، یادته؟ اولین باری بود که تنها می‌رفتم زیارت. از اینجا که نشستم  اون قرآن بزرگه که همیشه صبح‌ها از روش بلند بلند قرآن می‌خوندی رو می‌تونم ببینم، درست سرجای قبلیشه، وسطش هنوز دست نوشته‌هات هست. چه خط قشنگی داشتی. تختت دیگه گوشه‌ی اتاق نیست، جمعش کردن. سخت بود برات روزای آخر؟ دعا می‌کردی زودتر راحت بشی؟ اون روز دم در ICU دلم نمی‌خواست بیام تو، همه اومده بودند، انگار فهمیده بودند که دیگه نمی‌خوای برگردی خونه! اما من...

بالاخره اومدم تو ، چقدر لاغر شده بودی!  بالای سرت بودمو نمی‌دونستم باید از خدا چی بخوام دعا کنم که برگردی خونه یا...

این محل این کوچه این خونه برام پر از خاطرست، خاطراتی که توی همشون هستی.  چند سالی می‌شه که نشونیت تغییر کرده، به جای محل شده قطعه به جای کوچه، ردیف و به جای پلاک،  شماره!

جات خوبه، می‌دونم. فقط نمی‌دونم چرا به خوابم نمیای؟! کاش  یه  بار می‌ومدی، تا بهت بگم این روزا خیلی سخت می‌گذره، خوش به حالت که نیستی.

 اشک

 آغازم بود

و تو ...

پایانم

افسوس که چقدر دیر به پایان رسیدم!

خدایا...

دشت ها را

جنگل ها را

همه چیز را

نقاشی کردی

نقشی هم به دل ما بزن

دل تنگی هایم را در میان گندم زار زمزمه می کنم

 شاید روزی

                  باد...

                        آن ها را

                                  به گوش تو

                                                   برساند !

باز  یادش رفته بود کلید کمدو کجا گذاشته داشت دنبالش  می‌گشت که دید علی جلوی در ایستاده، گفت: الان پیداش می‌کنم، صبرکن، از دست بچه‌ها مجبورم خوراکی‌ها رو بگذارم تو کمد‌، یه لحظه دید علی داره می‌خنده گفتم چیه چرا می‌خندی؟ گفت: قربون حواس جمع کلید رودر آبجی! نگاه کرد به در و یه دفعه دوتایی زدن زیرخنده، صدای صادق بلند شد: چه خبره اونجا ؟ دیر شد، گفت الان میایم، از تو کمد پاکت پسته و خرما رو برداشت داد به علی بگذاره تو ساکش ،  گفت وقت نکردم دو قسمت کنم خودت نصفشونو  بده به صادق، که یه دفعه  دید علی اخم کرد و گفت: این رسم شوهرداری نیست آبجی، چفیشو باز کرد و یه مشت پسته و یه مشت خرما ریخت توش، گفت: این برای من کافیه، خواست بگه نه! که صادق اومد تو، با نگاهش بهم فهموند که دیر شده، پاکتارو داد دست صادق، سینی رو برداشت و دنبالشون رفت تا دم در، علی گفت: اگه قرار باشه  هر دفعه یه کاسه به این بزرگی  آب  بریزی پشت  سرمون که ...  حرفش تمام  نشده  بود که صادق  دست  علی روکشید، یعنی  عجله کن . خداحافظی کردند و  از زیر قرآن ردشون کرد، آب رو که ریخ پشت سرشون  دید تو  پیچ  کوچه  گم شدند. نمی‌دونست چرا اینبار یه حس عجیبی داشت، چرا انقدر عجله داشتند؟! می‌دونست عملیات سختی درپیش دارند. اتفاقات اون روز  هنوز جلوی چشمشه درست بیست سال  گذشته  از اون روز، به خودش که اومد دید سر چهار راهه و ماشینا داشتن نزدیک می‌شدند، جمعیت دورشونو گرفته بود، پاهاش یاریش نمی‌کرد بره جلو، تابوتا رو روهم گذاشته بودند چهار تا ماشین بزرگ بود، صادق گفت: همشون گمنامند !

وای خدا یعنی علی هم بین این‌هاست ؟

و آغاز می‌کنم با نام او ...