- ۹۲/۰۴/۳۰
- ۰ نظر
آخرین پلهیِ آخرین خانهیِ آخرین کوچه؛
من
به دنبال رویایت دویدم
تا به اینجا رسیدم
نیمه جان،
بیرمق
همینجا خاله بازی میکردیم
خیال بافی میکردیم
غم ندیده بودیم
پراز کودکی بودیم
یادت هست آخرین بار؟ آخرین بازی؟
تو رفتی، با تمام عروسکهایت برای همیشه
و من اما هنوز
بازی میکنم...
خالهی تمام عروسکهای دنیا شدم
خالهی تمام بازیها
باید برگردی و بازی را خودت تمام کنی.
شاید
آرام بگیرد کودکیام.
خواب میبینم.
خواب قطار، خواب واگنهای بیانتها.
خواب دویدنهای بیهدف.
آشفتگی را پشت کدام در پنهان کرده بودم؟ چه شد که دوباره رها شد و به جانم افتاد؟
چه شد که باز هم من ماندم و این کابوسها؟
من ماندم میان آدمها، بی هیچکس، بی ذرهای شوق.
باز هم کابوس، باز هم قطار...
کاش زودتر به مقصد برسد.
مسافر خسته کم طاقت میشود.