پرسه می‌زنم در حوالیِ دلم

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

بعد از یک عمر که حرف زدی و کسی نشنید، حالاست که باید سکوت کنی. باید لبخند تلخی بزنی و این بار، تو آرام از کنار آدم‎ها بگذری. خیابان‌ها را طی کنی و به ایستگاه که رسیدی با اولین اتوبوس ترک کنی همه چیز را، تا برسی به آخر خط.

اما پایان این خط آغاز خط دیگریست.

و تو همیشه به آغاز ایمان داشتی...

آخرین پله‌یِ آخرین خانه‌یِ آخرین کوچه؛


من

به دنبال رویایت دویدم 

تا به اینجا رسیدم 

نیمه جان، 

بی‌رمق


همین‌جا خاله بازی می‌کردیم 

خیال بافی می‌کردیم 

غم ندیده بودیم 

پراز کودکی بودیم 


یادت هست آخرین بار؟ آخرین بازی؟

تو رفتی، با تمام عروسک‌هایت برای همیشه


و من اما هنوز 

بازی می‌کنم...

خاله‌ی تمام عروسک‌های دنیا شدم

خاله‌ی‌ تمام بازی‌ها


باید برگردی و بازی را خودت تمام کنی.

شاید

آرام بگیرد کودکی‌ا‌م.


خواب می‌بینم.

خواب قطار، خواب واگن‌های بی‌انتها.

خواب دویدن‌های بی‌هدف. 

آشفتگی را پشت کدام در پنهان کرده بودم؟ چه شد که دوباره رها شد و به جانم افتاد؟ 

چه شد که باز هم من ماندم و این کابوس‌ها؟

من ماندم میان آدم‎ها، بی هیچکس، بی‌ ذره‌ای شوق. 

باز هم کابوس، باز هم قطار... 

کاش زودتر به مقصد برسد. 

مسافر خسته کم طاقت می‌شود.