پرسه می‌زنم در حوالیِ دلم

۳۷ مطلب با موضوع «حوالی حسم» ثبت شده است

آدما دوست دارن دروغ بشنون، وقتی راستشو بهشون میگی ناراحت میشن 
اینو تازه کشف کردم.


"چقدر شبیه پاییز شدی!"

این را گفت و آرام گذشت از کنار دختری که چشم دوخته بود به برگ‌های نارنجی درخت آلبالو...

کاش دستم به آسمانت می‌رسید 

کاش دستم، نه

دلم، کمی آسمانی می‌شد 

...

دستم را بگیر 

پاییز رسیده است تا همین حوالی، 

گوش کن، صدای خش خش برگ‎ها را خواهی شنید. 

منتظرش هستم، 

با یک فنجان چای داغ پشت پنجره‌ای رو به زندگی. 

هوایش را که داشته باشم دلگرمم خواهد کرد. 

آنوقت می‌شود از غمناکی پاییز و دلسردی زمستان عبور کرد... 


بعد از یک عمر که حرف زدی و کسی نشنید، حالاست که باید سکوت کنی. باید لبخند تلخی بزنی و این بار، تو آرام از کنار آدم‎ها بگذری. خیابان‌ها را طی کنی و به ایستگاه که رسیدی با اولین اتوبوس ترک کنی همه چیز را، تا برسی به آخر خط.

اما پایان این خط آغاز خط دیگریست.

و تو همیشه به آغاز ایمان داشتی...

آخرین پله‌یِ آخرین خانه‌یِ آخرین کوچه؛


من

به دنبال رویایت دویدم 

تا به اینجا رسیدم 

نیمه جان، 

بی‌رمق


همین‌جا خاله بازی می‌کردیم 

خیال بافی می‌کردیم 

غم ندیده بودیم 

پراز کودکی بودیم 


یادت هست آخرین بار؟ آخرین بازی؟

تو رفتی، با تمام عروسک‌هایت برای همیشه


و من اما هنوز 

بازی می‌کنم...

خاله‌ی تمام عروسک‌های دنیا شدم

خاله‌ی‌ تمام بازی‌ها


باید برگردی و بازی را خودت تمام کنی.

شاید

آرام بگیرد کودکی‌ا‌م.


خواب می‌بینم.

خواب قطار، خواب واگن‌های بی‌انتها.

خواب دویدن‌های بی‌هدف. 

آشفتگی را پشت کدام در پنهان کرده بودم؟ چه شد که دوباره رها شد و به جانم افتاد؟ 

چه شد که باز هم من ماندم و این کابوس‌ها؟

من ماندم میان آدم‎ها، بی هیچکس، بی‌ ذره‌ای شوق. 

باز هم کابوس، باز هم قطار... 

کاش زودتر به مقصد برسد. 

مسافر خسته کم طاقت می‌شود. 

این غم‎های ناگهانی که می‌آیندو می‌نشینند روی دلت. 

آنقدر باسرعت که نمی‌فهمی از کجا و چگونه آمد، 

که حتی فرصت نمی‌کنی یک جای کوچکی توی دلت برایش باز کنی. 

می‌آید و همه چیز را غم آلود می‌کند و باز هم بدون اینکه بفهمی می‌رود. 

و فقط ردی از خود می‌گذارد به اندازه تمام لحظه‌ها و روزهای آینده که حوصله‌ی خودت را هم نخواهی داشت. 

کاش می‌شد جلوی تمام ناگهان‌ها را گرفت. 



بیا با هم خیال‌های رنگی ببافیم 

من غرق شوم در تمام دنیای تو 

تو دستم را بگیری و با هم طعم تمام رنگ‌ها را بچشیم مثل قدیم.


آبی، سرد است و طعم روزهای بارانی دارد 

نارنجی، مرا به سال‌های دور می‌برد. طعم خرمالوهای درخت حیاط پدربزرگ را دارد 

سبز بوی بهار می‌دهد با طعم جوانی 

زرد اما برایم نا آشناست مرا یاد گل‌های قاصدک می‌اندازد یاد تمام تنها بودن‌ها، تنها ماندن‌ها 

یادم باشد 

این دنیای تو و رنگ‌های توست 

و من باز دنیای خودم را گم کرده‌ام 

و شاید تمام رنگ‌های زندگیم را


به احترام اردیبهشت، چترها را فراموش کن. 

شاید، عاشق باران شدی و دلت زندگی کردن را تجربه کرد.

شاید، این آخرین اردیبهشت باشد...