- ۹۴/۰۲/۰۴
- ۰ نظر
آخرین پلهیِ آخرین خانهیِ آخرین کوچه؛
من
به دنبال رویایت دویدم
تا به اینجا رسیدم
نیمه جان،
بیرمق
همینجا خاله بازی میکردیم
خیال بافی میکردیم
غم ندیده بودیم
پراز کودکی بودیم
یادت هست آخرین بار؟ آخرین بازی؟
تو رفتی، با تمام عروسکهایت برای همیشه
و من اما هنوز
بازی میکنم...
خالهی تمام عروسکهای دنیا شدم
خالهی تمام بازیها
باید برگردی و بازی را خودت تمام کنی.
شاید
آرام بگیرد کودکیام.
خواب میبینم.
خواب قطار، خواب واگنهای بیانتها.
خواب دویدنهای بیهدف.
آشفتگی را پشت کدام در پنهان کرده بودم؟ چه شد که دوباره رها شد و به جانم افتاد؟
چه شد که باز هم من ماندم و این کابوسها؟
من ماندم میان آدمها، بی هیچکس، بی ذرهای شوق.
باز هم کابوس، باز هم قطار...
کاش زودتر به مقصد برسد.
مسافر خسته کم طاقت میشود.
این غمهای ناگهانی که میآیندو مینشینند روی دلت.
آنقدر باسرعت که نمیفهمی از کجا و چگونه آمد،
که حتی فرصت نمیکنی یک جای کوچکی توی دلت برایش باز کنی.
میآید و همه چیز را غم آلود میکند و باز هم بدون اینکه بفهمی میرود.
و فقط ردی از خود میگذارد به اندازه تمام لحظهها و روزهای آینده که حوصلهی خودت را هم نخواهی داشت.
کاش میشد جلوی تمام ناگهانها را گرفت.
بیا با هم خیالهای رنگی ببافیم
من غرق شوم در تمام دنیای تو
تو دستم را بگیری و با هم طعم تمام رنگها را بچشیم مثل قدیم.
آبی، سرد است و طعم روزهای بارانی دارد
نارنجی، مرا به سالهای دور میبرد. طعم خرمالوهای درخت حیاط پدربزرگ را دارد
سبز بوی بهار میدهد با طعم جوانی
زرد اما برایم نا آشناست مرا یاد گلهای قاصدک میاندازد یاد تمام تنها بودنها، تنها ماندنها
یادم باشد
این دنیای تو و رنگهای توست
و من باز دنیای خودم را گم کردهام
و شاید تمام رنگهای زندگیم را