پرسه می‌زنم در حوالیِ دلم

۲۱ مطلب با موضوع «حوالی دلم» ثبت شده است


خیال کردم، هستی

اما...



ایستاده‎ام دربرابر این روزها 

و مرور می‎کنم 

بودن‎هایت را 


دنیام کوچیک بود؛ 

اندازه اتاقم، خونه‎مون، خانواده‎م، دوستای صمیمی و نزدیکم. 

دنیام کوچیک بود و کافی بود برام. شادی و غمشو دوست داشتم و باهاشون کنار میومدم. 

اما از وقتی پامو تو شبکه‎های اجتماعی گذاشتم دنیام یه دفعه بزرگ شد، خیلی بزرگ؛ حتی تا اونور مرزها هم رفت و خیلی دور شد. 

غم و غصه‎هامم بزرگ شد، اونقدری که تحملش سخت شد، خیلی سخت.  

خوش به حال اون پیر مردی که تو روستاست و از همه عالم بیخبر و تنها چیزی که براش مهمه اومدن بارون و سرد نشدن هواس که یه وقت شکوفه‎های درختای میوه‎ش رو سرمانزنه.

دلم برای دنیای کوچیکم تنگ شده... 

فکر میکنم توی یکی از روزهای پایانی شهریور ماه 8 سال پیش گم شدم، درست نمیدونم چرا ولی انگار یکی دکمه‎یpause زندگیمو همون روزا زد و خودشم گذاشت رفت پی زندگیش، نمیدونم این 8 سال چجوری گذشته ولی خوب میدونم وقتی میخوام برم به روزای خوب، پرت میشم تو همون 8 سال پیش، الان که دارم فکر میکنم میبینم دغدغههای زندگی من بعد از همون آخرین روزهای شهریور 8 سال پیش شروع شد، دغدغههایی که تا الان رهام نکردن و شاید هر روز بزرگ‎تر و پیچیدهتر هم شدن. جالبه که ذهنم دوست نداره به این 8 سال فکر کنه همش دلش میخواد از روش بپره و بره به روزهای بیدغدغه و بینگرانی برسه.

کاش اونی که دکمه رو زد خودش بیاد و منو از اون روزا بکشه بیرون بهم بگه از این جا به بعدشو میتونی با خیال راحت بری منم از پشت سر هواتو دارم، ولی خوب میدونم اون یه نفر کسی نیست جز خودم، خودِ خودم.

این زمستان هم رفت.

کاش جوانه‎ای، نغمه‎ای، شوری، عشقی در دل داشتم تا من هم همراه بهار می‎شدم، همپای شکوفه‎هایش هم صدای ترانه‎هایش. 

کاش می‎شد دوباره از نو شروع کرد، از نو زنده شد، از نو دل بست به تمام دنیای کوچک پشت دیوارها و درها.

هنوز بهار را دوست دارم. هنوز به آغاز ایمان دارم، حتی اگر تمام سهم من از بهار گلدان کوچکی باشد با گلی تنها...


درد مرا به حرمت گل چاره کن طبیب!

                       دارد بهار می‎رسد و عاقلم هنوز...




پ.ن اول: سال نو پیشاپیش مبارک.

پ.ن دوم: فکر کنم شعر از  "سعید سلیمان پور ارومی" باشه.




این روزهای بی‎رنگی، این فصل‎های سرد را باور نداشتم، 
اما حالا خوب می‎فهمم معنی لبخندهای خشک و بی‎روحت را که به این دنیا زدی و رفتی...


+یه وقتایی آدم منتظر یه نشونه‎س تا تصمیمشو عملی کنه، امروز همون روز بود.

"دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد" این روزها همش برای خودم تکرارش می‎کنم ...

اوایل از تنهایی می‎ترسیدم،

بعدش باهاش کنار اومدم،

حالا دوستیم با هم.

آینده رو نمی‎دونم فقط می‎دونم هر اتفاقی ممکنه بیوفته.


+این روزها فقط می‎گذره، همین...



پرورش و رشد تو یه محیط ایزوله و عاری از میکروب برای هر موجود زنده‏ای امکان‎پذیره اگر هم تا آخر عمرش تو همون شرایط بمونه مشکلی براش پیش نمیاد ولی مهم اینه موجودی رو که ما پرورش دادیم چقدر توانایی مقابله با حمله میکروب‎ها داره چقدر مبارزه بلده تا چه اندازه مقاومه، وگرنه پرورش یه موجود ضعیف تو یه محیط ایزوله که کاری نداره. یه گونه‎ی مقاوم اگه رشد و نمو کنه ممکنه بتونه گونه‎های مقاومتری هم به وجود بیاره. 
حالا توی جامعه هم همینه یه عده تو محیط کاملا ایزوله بزرگ شدن، خانواده مذهبی، مدرسه مذهبی، حتی دانشگاه هم مذهبی بوده و هیچ وقت حرف مخالفی نشنیدن، بالاخره یه روز باید وارد جامعه‎ای که یکدست نیست بشن. اون روزه که باید نشستو تماشا کرد این آدم تا چه حد توانایی مقاومت داره. یه سری کلا از دست میرن، یه سری هم که کالا گوش شنیدن حرف مخالف رو ندارن سعی می‎کنن دوباره برن تو یه محیط ایزوله که اینبار خودشون برای خودشون درست کردن و این یعنی جدا شدن کامل از اجتماع یعنی سرشونو می‎کنن زیر برف تا چیزی نبینن، حتی سعی می‎کنن آدم‎های متعادل‎تر رو هم به سمت خودشون بکشن و از جامعه جدا کنن. (استثناء هم همیشه وجود داره )
 
به نظر من مهم اینه که بچه‎ها تو اون شرایط کاملا ایزوله بزرگ نشن، به قول قدیمیا یکم میکروبم لازمه تا آدم در برابر بیماری‎ها مقاوم بشه. معمولا بچه‎های مذهبی که تو خانواده نه چندان مذهبی بزرگ می‎شن و یا اونایی که یاد گرفتن حرف مخالف رو هم بشنون، فکر بازتری دارن و قدرت برقراری ارتباط با کسانی که مثل خودشون فکر نمی‎کنن رو دارن. این آدما می‎تونن روی طرف مقابلشون تاثیر مثبت بذارن و حتی افکار اون رو هم تغییر بدن، سعی می‎کنن حرف‎های جدید رو بشنون و با عقل خودشون و آموزه‎های دینیشون بسنجن و سبک سنگین کنن، این بین حرف‎های خوب و مفید هم ممکنه بشنون که باعث می‎شه درک درست‎تری نسبت پیرامونشون پیدا کنن و یاد می‎گیرن اول فکر کنن و با دلیل و منطق اون حرفو بپذیرن یا رد کنن. 
 

خط کشی بین آدم‎ها اصلا خوب نیست. شنیدن حرف مخالف حتی اگه با اعتقادات ما در تضاد باشه بهتر از نشنیدن اون حرفه، وقتی نشنویم فکر می‎کنیم همه مثل ما فکر می‎کنن و ما روز به روز از واقعیت دور می‎شیم.


این روزها که آفتاب بی‎رمق زمستون تمام تلاششو می‎کنه تا خودشو برسونه به دستنیافتنی‎ترین نقاط خونه،

این روزا که تمام وجودتو رخوت سردی گرفته و دلت می‎خواد از همه‎ی جاهای ممکن و آدمای موجود تو زندگیت دل بکنی، 

این روزا که هوای آلوده و تب‎دار تهران تمام رویاهای شیرین زمستونو از یادت می‎بره، 

این روزا که دلت یه گوش شنوا می‎خواد که فقط بدونی هست و هر وقت خواستی می‎تونی براش حرف بزنی حتی اگه هیچوقت جرات اینکارو پیدا نکنی، 

این روزا که دوست داری تنها باشی،، تنهای تنها، 

این روزا که آدما درد روی دردت می‎ذارن؛ 

این روزا دلت فقط یه فنجون چای و یه کتاب می‎خواد با کلی وقت که بتونی غرق بشی تو کتاب تا یادت بره همه چیزو همه کسو ... 



از وقتی که عکاسی رو شروع کردم شاید بهترین و قشنگترین لحظه برام زمانی بوده که عکس‌هارو چاپ کردم و گذاشتم تو آلبوم.

با تمام وجود لذت بردم از ورق زدن آلبوم و دست کشیدن روی عکس‌ها و یادآوری خاطرات نه چندان دور ولی شیرین. 

کم کم داشت یادم می‌رفت حس غرق شدن توی عکس‌ها و چهره‌ها و منظره‌ها و لبخندها و خلاصه ثبت یک لحظه از زندگی در یک عکس. 

کاش سعی کنیم همیشه یه چیزهایی رو از گذشته حفظ کنیم دور نندازیمشون، بهشون توجه کنیم، حتما تو آینده به دردمون می‌خورن. 

آدم با خاطراتش زنده‌س. 

خاطراتی که می‌تونه تو یه آلبوم کوچیک جمعشون کنه و هر وقت دلش خواست بدون نیاز به هیچ وسیله‌ی دیگه‌ای اونارو ورق برنه و لبخند بزنه، شایدم  قطره اشکی روی گونه‌هاش بشینه.

آدما میرن ولی این عکسان که می‌مونن، مثل آلبومای قدیمی مادربزرگ که پُرند از عکس کسانی که دیگه نیستن، که خاطره شدن، که شاید نیاز داشته باشن یه آدم زنده یادی ازشون بکنه.