- ۹۳/۰۳/۳۱
- ۱ نظر
دنیام کوچیک بود؛
اندازه اتاقم، خونهمون، خانوادهم، دوستای صمیمی و نزدیکم.
دنیام کوچیک بود و کافی بود برام. شادی و غمشو دوست داشتم و باهاشون کنار میومدم.
اما از وقتی پامو تو شبکههای اجتماعی گذاشتم دنیام یه دفعه بزرگ شد، خیلی بزرگ؛ حتی تا اونور مرزها هم رفت و خیلی دور شد.
غم و غصههامم بزرگ شد، اونقدری که تحملش سخت شد، خیلی سخت.
خوش به حال اون پیر مردی که تو روستاست و از همه عالم بیخبر و تنها چیزی که براش مهمه اومدن بارون و سرد نشدن هواس که یه وقت شکوفههای درختای میوهش رو سرمانزنه.
دلم برای دنیای کوچیکم تنگ شده...
فکر میکنم توی یکی از روزهای پایانی شهریور ماه 8 سال پیش گم شدم، درست نمیدونم چرا ولی انگار یکی دکمهیpause زندگیمو همون روزا زد و خودشم گذاشت رفت پی زندگیش، نمیدونم این 8 سال چجوری گذشته ولی خوب میدونم وقتی میخوام برم به روزای خوب، پرت میشم تو همون 8 سال پیش، الان که دارم فکر میکنم میبینم دغدغههای زندگی من بعد از همون آخرین روزهای شهریور 8 سال پیش شروع شد، دغدغههایی که تا الان رهام نکردن و شاید هر روز بزرگتر و پیچیدهتر هم شدن. جالبه که ذهنم دوست نداره به این 8 سال فکر کنه همش دلش میخواد از روش بپره و بره به روزهای بیدغدغه و بینگرانی برسه.
کاش اونی که دکمه رو زد خودش بیاد و منو از اون روزا بکشه بیرون بهم بگه از این جا به بعدشو میتونی با خیال راحت بری منم از پشت سر هواتو دارم، ولی خوب میدونم اون یه نفر کسی نیست جز خودم، خودِ خودم.
این زمستان هم رفت.
کاش جوانهای، نغمهای، شوری، عشقی در دل داشتم تا من هم همراه بهار میشدم، همپای شکوفههایش هم صدای ترانههایش.
کاش میشد دوباره از نو شروع کرد، از نو زنده شد، از نو دل بست به تمام دنیای کوچک پشت دیوارها و درها.
هنوز بهار را دوست دارم. هنوز به آغاز ایمان دارم، حتی اگر تمام سهم من از بهار گلدان کوچکی باشد با گلی تنها...
درد مرا به حرمت گل چاره کن طبیب!
دارد بهار میرسد و عاقلم هنوز...
پ.ن اول: سال نو پیشاپیش مبارک.
پ.ن دوم: فکر کنم شعر از "سعید سلیمان پور ارومی" باشه.
این روزها که آفتاب بیرمق زمستون تمام تلاششو میکنه تا خودشو برسونه به دستنیافتنیترین نقاط خونه،
این روزا که تمام وجودتو رخوت سردی گرفته و دلت میخواد از همهی جاهای ممکن و آدمای موجود تو زندگیت دل بکنی،
این روزا که هوای آلوده و تبدار تهران تمام رویاهای شیرین زمستونو از یادت میبره،
این روزا که دلت یه گوش شنوا میخواد که فقط بدونی هست و هر وقت خواستی میتونی براش حرف بزنی حتی اگه هیچوقت جرات اینکارو پیدا نکنی،
این روزا که دوست داری تنها باشی،، تنهای تنها،
این روزا که آدما درد روی دردت میذارن؛
این روزا دلت فقط یه فنجون چای و یه کتاب میخواد با کلی وقت که بتونی غرق بشی تو کتاب تا یادت بره همه چیزو همه کسو ...
از وقتی که عکاسی رو شروع کردم شاید بهترین و قشنگترین لحظه برام زمانی بوده که عکسهارو چاپ کردم و گذاشتم تو آلبوم.
با تمام وجود لذت بردم از ورق زدن آلبوم و دست کشیدن روی عکسها و یادآوری خاطرات نه چندان دور ولی شیرین.
کم کم داشت یادم میرفت حس غرق شدن توی عکسها و چهرهها و منظرهها و لبخندها و خلاصه ثبت یک لحظه از زندگی در یک عکس.
کاش سعی کنیم همیشه یه چیزهایی رو از گذشته حفظ کنیم دور نندازیمشون، بهشون توجه کنیم، حتما تو آینده به دردمون میخورن.
آدم با خاطراتش زندهس.
خاطراتی که میتونه تو یه آلبوم کوچیک جمعشون کنه و هر وقت دلش خواست بدون نیاز به هیچ وسیلهی دیگهای اونارو ورق برنه و لبخند بزنه، شایدم قطره اشکی روی گونههاش بشینه.
آدما میرن ولی این عکسان که میمونن، مثل آلبومای قدیمی مادربزرگ که پُرند از عکس کسانی که دیگه نیستن، که خاطره شدن، که شاید نیاز داشته باشن یه آدم زنده یادی ازشون بکنه.