پرسه می‌زنم در حوالیِ دلم

۸ مطلب با موضوع «حوالی عکاسی» ثبت شده است


"چقدر شبیه پاییز شدی!"

این را گفت و آرام گذشت از کنار دختری که چشم دوخته بود به برگ‌های نارنجی درخت آلبالو...


از وقتی که عکاسی رو شروع کردم شاید بهترین و قشنگترین لحظه برام زمانی بوده که عکس‌هارو چاپ کردم و گذاشتم تو آلبوم.

با تمام وجود لذت بردم از ورق زدن آلبوم و دست کشیدن روی عکس‌ها و یادآوری خاطرات نه چندان دور ولی شیرین. 

کم کم داشت یادم می‌رفت حس غرق شدن توی عکس‌ها و چهره‌ها و منظره‌ها و لبخندها و خلاصه ثبت یک لحظه از زندگی در یک عکس. 

کاش سعی کنیم همیشه یه چیزهایی رو از گذشته حفظ کنیم دور نندازیمشون، بهشون توجه کنیم، حتما تو آینده به دردمون می‌خورن. 

آدم با خاطراتش زنده‌س. 

خاطراتی که می‌تونه تو یه آلبوم کوچیک جمعشون کنه و هر وقت دلش خواست بدون نیاز به هیچ وسیله‌ی دیگه‌ای اونارو ورق برنه و لبخند بزنه، شایدم  قطره اشکی روی گونه‌هاش بشینه.

آدما میرن ولی این عکسان که می‌مونن، مثل آلبومای قدیمی مادربزرگ که پُرند از عکس کسانی که دیگه نیستن، که خاطره شدن، که شاید نیاز داشته باشن یه آدم زنده یادی ازشون بکنه. 

کاش دستم به آسمانت می‌رسید 

کاش دستم، نه

دلم، کمی آسمانی می‌شد 

...

دستم را بگیر 


بیا با هم خیال‌های رنگی ببافیم 

من غرق شوم در تمام دنیای تو 

تو دستم را بگیری و با هم طعم تمام رنگ‌ها را بچشیم مثل قدیم.


آبی، سرد است و طعم روزهای بارانی دارد 

نارنجی، مرا به سال‌های دور می‌برد. طعم خرمالوهای درخت حیاط پدربزرگ را دارد 

سبز بوی بهار می‌دهد با طعم جوانی 

زرد اما برایم نا آشناست مرا یاد گل‌های قاصدک می‌اندازد یاد تمام تنها بودن‌ها، تنها ماندن‌ها 

یادم باشد 

این دنیای تو و رنگ‌های توست 

و من باز دنیای خودم را گم کرده‌ام 

و شاید تمام رنگ‌های زندگیم را



رنگ به رنگ، نقش به نقش، آفریدی و آفریدی و من دیدمو لمس کردم تا رسیدم  به انتهای کوچهی سردو تاریک زمستان.

پشت دری بزرگ ایستاده‌ام و دل دل می‌کنم برای باز کردن این در؛

می‌دانم وقت عبور از زمستان رسیده است و فصلی نو انتظارم را می‌کشد، اما دستم به اختیارم نیست. شاید دلم هنوز زمستانیست.

گوش می‌دهم، کسی انگار زمزمه می‌کند از دور

دقت که می‌کنم "احسن الحال " اش را می‌شنوم،

چقدر دلم حال خوب می‌خواهد

و یادم می‌آید مدت‌هاست که منتظرش هستم؛

حالاست که باید گذشت از زمستان،

 از این لحظه،

 از این احوال

در را آرام باز می‌کنم

و  غرق می‌شوم در تمام بهار،

نگاهم به آسمانست و دستانم همسو با نگاهم

و من نیز زمزمه می‌کنم،

یا مقلب القلوب و الابصار

که دلم آرام بگیرد

یا مدبر الیل و النهار

که نزدیکتر شوم به تو در این سال نو،

یا محول الحول و الاحوال

که بندگیت را کنم

حول حالنا الی احسن الحال

که دستم را بیشتر بگیری، ای خالق بهار


سرسرا

 

اهل زمین که باشی، گاهی وقت‎ها دلت بدجور هوای آسمان را می‌کند. بی‌قرار می‌شوی و دلواپس، آنقدر که حتی لحظه‌ای توان یکجا ماندن را نداری، و خوب می‌دانی کجا می‌شود تمام آرامش گم شده‌ی این شهر را پیدا کرد. 


درباره عکس: گلزار شهدای تهران، اسفند 91 


یکی بیایدو غم این روزها را بتکاند از شانه‌ی من،

یکی بیایدو دستی بکشد یر سر این بغض‌های کوچکِ بسیار، 

یکی بیایدو دلگرم کند تمام دلسردی‌هایم را، 

یکی بیایدو ترانه‌ی شادی بخواند درمیان هجوم آواهای سوزناک،

یکی بیایدو آرام کند تلاطم این دل را،

یکی بیایدو برایم شعر قاصدک‌ها را بخواند، 

یکی بیایدو این صفحه‎ی تاریک را ورق بزند ...


بازی ابرها را ببین،

سرخوش، سبک‌بال و پر از آرامشند انگار

غبطه می‌خورم به حالشان ...