- ۹۱/۱۲/۰۲
- ۰ نظر
کاروان آهسته پیش میرفت.
دل
درجای دیگری میتپید،
هوای برادر را داشت و خیلی زودترها به اوسپرده شده بود این دل،
روزها از پی هم میرفتند و گویا لحظه دیدار نزدیکتر میشد.
اما ساربان این کاروان تقدیر بود و جنسش از نرسیدن!
سکوت بیابان را که صدای تاخت اسبها شکست، بانو دانست شاید مقصد جای دیگری باشد،
شب هنگام به آسمان نگریست و به یاد آورد،
که هرچه دیده بود دشمنی بود و ظلم، تا یادش میآمد جدایی بود و آرزوی وصال.
حال خوب میدانست وصال برادر گرچه ناممکن گشته، اما لقاء الله نزدیک است،
به شهر قم که رسیدند آرام شد، دل و روح را به او سپرد و راهی سفر دیگری شد.
و
قم سالهاست با نفسش زنده مانده است **
* تیتر از جواد محدثی
** مصرع پایانی از حمیدرضا برقعی
این مطلب در سرسرا