پرسه می‌زنم در حوالیِ دلم



کاروان آهسته پیش می‎رفت.
دل
درجای دیگری می‎تپید،
هوای برادر را داشت و خیلی زودترها به اوسپرده شده بود این دل،
روزها از پی هم می‎رفتند و گویا لحظه دیدار نزدیکتر می‎شد.
اما ساربان این کاروان تقدیر بود و جنسش از نرسیدن!
سکوت بیابان را که صدای تاخت اسب‎ها شکست، بانو دانست شاید مقصد جای دیگری باشد،
شب هنگام به آسمان نگریست و به یاد آورد،
که هرچه دیده بود دشمنی بود و ظلم، تا یادش می‎آمد جدایی بود و آرزوی وصال.
حال خوب می‌دانست وصال برادر گرچه ناممکن گشته، اما لقاء الله نزدیک است،
به شهر قم که رسیدند آرام شد، دل و روح را به او سپرد و راهی سفر دیگری شد.
و
قم سال‌هاست با نفسش زنده مانده است **



* تیتر از جواد محدثی
** مصرع  پایانی از حمیدرضا برقعی


این مطلب در سرسرا 

  • هدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی