پرسه می‌زنم در حوالیِ دلم


رنگ به رنگ، نقش به نقش، آفریدی و آفریدی و من دیدمو لمس کردم تا رسیدم  به انتهای کوچهی سردو تاریک زمستان.

پشت دری بزرگ ایستاده‌ام و دل دل می‌کنم برای باز کردن این در؛

می‌دانم وقت عبور از زمستان رسیده است و فصلی نو انتظارم را می‌کشد، اما دستم به اختیارم نیست. شاید دلم هنوز زمستانیست.

گوش می‌دهم، کسی انگار زمزمه می‌کند از دور

دقت که می‌کنم "احسن الحال " اش را می‌شنوم،

چقدر دلم حال خوب می‌خواهد

و یادم می‌آید مدت‌هاست که منتظرش هستم؛

حالاست که باید گذشت از زمستان،

 از این لحظه،

 از این احوال

در را آرام باز می‌کنم

و  غرق می‌شوم در تمام بهار،

نگاهم به آسمانست و دستانم همسو با نگاهم

و من نیز زمزمه می‌کنم،

یا مقلب القلوب و الابصار

که دلم آرام بگیرد

یا مدبر الیل و النهار

که نزدیکتر شوم به تو در این سال نو،

یا محول الحول و الاحوال

که بندگیت را کنم

حول حالنا الی احسن الحال

که دستم را بیشتر بگیری، ای خالق بهار


سرسرا

  • هدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی