- ۹۱/۱۲/۳۰
- ۰ نظر
رنگ به رنگ، نقش به نقش، آفریدی و آفریدی و من دیدمو لمس کردم تا رسیدم به انتهای کوچهی سردو تاریک زمستان.
پشت دری بزرگ ایستادهام و دل دل میکنم برای باز کردن این در؛
میدانم وقت عبور از زمستان رسیده است و فصلی نو انتظارم را میکشد، اما دستم به اختیارم نیست. شاید دلم هنوز زمستانیست.
گوش میدهم، کسی انگار زمزمه میکند از دور
دقت که میکنم "احسن الحال " اش را میشنوم،
چقدر دلم حال خوب میخواهد
و یادم میآید مدتهاست که منتظرش هستم؛
حالاست که باید گذشت از زمستان،
از این لحظه،
از این احوال
در را آرام باز میکنم
و غرق میشوم در تمام بهار،
نگاهم به آسمانست و دستانم همسو با نگاهم
و من نیز زمزمه میکنم،
یا مقلب القلوب و الابصار
که دلم آرام بگیرد
یا مدبر الیل و النهار
که نزدیکتر شوم به تو در این سال نو،
یا محول الحول و الاحوال
که بندگیت را کنم
حول حالنا الی احسن الحال
که دستم را بیشتر بگیری، ای خالق بهار
- ۹۱/۱۲/۳۰