پرسه می‌زنم در حوالیِ دلم

باز  یادش رفته بود کلید کمدو کجا گذاشته داشت دنبالش  می‌گشت که دید علی جلوی در ایستاده، گفت: الان پیداش می‌کنم، صبرکن، از دست بچه‌ها مجبورم خوراکی‌ها رو بگذارم تو کمد‌، یه لحظه دید علی داره می‌خنده گفتم چیه چرا می‌خندی؟ گفت: قربون حواس جمع کلید رودر آبجی! نگاه کرد به در و یه دفعه دوتایی زدن زیرخنده، صدای صادق بلند شد: چه خبره اونجا ؟ دیر شد، گفت الان میایم، از تو کمد پاکت پسته و خرما رو برداشت داد به علی بگذاره تو ساکش ،  گفت وقت نکردم دو قسمت کنم خودت نصفشونو  بده به صادق، که یه دفعه  دید علی اخم کرد و گفت: این رسم شوهرداری نیست آبجی، چفیشو باز کرد و یه مشت پسته و یه مشت خرما ریخت توش، گفت: این برای من کافیه، خواست بگه نه! که صادق اومد تو، با نگاهش بهم فهموند که دیر شده، پاکتارو داد دست صادق، سینی رو برداشت و دنبالشون رفت تا دم در، علی گفت: اگه قرار باشه  هر دفعه یه کاسه به این بزرگی  آب  بریزی پشت  سرمون که ...  حرفش تمام  نشده  بود که صادق  دست  علی روکشید، یعنی  عجله کن . خداحافظی کردند و  از زیر قرآن ردشون کرد، آب رو که ریخ پشت سرشون  دید تو  پیچ  کوچه  گم شدند. نمی‌دونست چرا اینبار یه حس عجیبی داشت، چرا انقدر عجله داشتند؟! می‌دونست عملیات سختی درپیش دارند. اتفاقات اون روز  هنوز جلوی چشمشه درست بیست سال  گذشته  از اون روز، به خودش که اومد دید سر چهار راهه و ماشینا داشتن نزدیک می‌شدند، جمعیت دورشونو گرفته بود، پاهاش یاریش نمی‌کرد بره جلو، تابوتا رو روهم گذاشته بودند چهار تا ماشین بزرگ بود، صادق گفت: همشون گمنامند !

وای خدا یعنی علی هم بین این‌هاست ؟

  • هدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی