- ۹۳/۰۱/۲۷
- ۱ نظر
فکر میکنم توی یکی از روزهای پایانی شهریور ماه 8 سال پیش گم شدم، درست نمیدونم چرا ولی انگار یکی دکمهیpause زندگیمو همون روزا زد و خودشم گذاشت رفت پی زندگیش، نمیدونم این 8 سال چجوری گذشته ولی خوب میدونم وقتی میخوام برم به روزای خوب، پرت میشم تو همون 8 سال پیش، الان که دارم فکر میکنم میبینم دغدغههای زندگی من بعد از همون آخرین روزهای شهریور 8 سال پیش شروع شد، دغدغههایی که تا الان رهام نکردن و شاید هر روز بزرگتر و پیچیدهتر هم شدن. جالبه که ذهنم دوست نداره به این 8 سال فکر کنه همش دلش میخواد از روش بپره و بره به روزهای بیدغدغه و بینگرانی برسه.
کاش اونی که دکمه رو زد خودش بیاد و منو از اون روزا بکشه بیرون بهم بگه از این جا به بعدشو میتونی با خیال راحت بری منم از پشت سر هواتو دارم، ولی خوب میدونم اون یه نفر کسی نیست جز خودم، خودِ خودم.
- ۹۳/۰۱/۲۷
هرخانم چادری میدیدم داره رد میشه فک میکردم مامانمه میدوییدم دنبالش. حالا بدبخ مامانم کنارم واستاده بودا !! یا مثلا تو مغازه بود !!
حالا اون خانمه بدو، من بدو، مامان بدو
:دی
هویجوری دیگه یچی گفتم که گفته باشم که به حس و حالتم هیش ربطی نداشته باشه =p
کوژایی تو خود خودت؟ :p