پرسه می‌زنم در حوالیِ دلم

۲ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است



قبل از رسیدن، اون لحظه‌ای که پشت پنجره‌ی قطار دنبال گنبد طلاییت می‌گردم، الان دلم اون لحظه رو می‌خواد ...


یه روز صبح از خواب پاشی و چمدونتو، نه، یه کوله‌پشتی برداری، بعد بگردی تو کتاب‌های مورد علاقه‌ت و یکیشونو جدا کنی، بعد نگاه بندازی به دورو برت و اون تسبیح یادگاریه رو که خیلی دوستش داری برداری. موبایل؟ نه. لپتاپ؟ اصلا حرفشم نزن! اون روسری آبی بزرگه که هروقت می‌پوشیدی خانم جون می‌گفت چقدر بهت میاد، آره همونو برداریو همه‌ی این‌هارو بذاری تو کوله. اون قرآن کوچیکه که همیشه همراهته فراموش نکنی. بعد آماده بشیو بزنی بیرون. بری ترمینال اتوبوس‌ها و یه بلیط بگیری به مقصد یه جایی که تاحالا نرفتی و فرقی هم نمی‌کنه کجا باشه و راحت برای خودت بری و گم بشی تو روزها و ماه‌های آینده ...

این روز، روز خوبی خواهد بود ولی حیف که جرات دل کندن از اینجارو ندارم.