پنجره را باز میکنم
هوایت تمام اتاق را پر میکند
و من، غرق میشوم
سر به سر بهار که بگذاری
همین میشود...
زود داغ میکند و تابستان از راه میرسد!
امشب ...
غوغای درونم آرام نمیگیرد
یادت آرامم میکرد که آن را نیز از یاد بردهام!
کوچه پس کوچههای دلم را خوب گشتی؟
دیدی جایی نمانده که ردی از تو نباشد!
اشک
آغازم بود
و تو ...
پایانم
افسوس که چقدر دیر به پایان رسیدم!
خدایا...
دشت ها را
جنگل ها را
همه چیز را
نقاشی کردی
نقشی هم به دل ما بزن
دل تنگی هایم را در میان گندم زار زمزمه می کنم
شاید روزی
باد...
آن ها را
به گوش تو
برساند !