- ۹۲/۰۶/۱۱
- ۱ نظر
قدیما که عینک میزدم و حدودا شاید 12 -13 ساله بودم یه دختری بهم گفت مامانم گفته که تو چون عینک میزنی و یه وقتایی موهات میاد بیرون از کنار دستهی عینک حجابت درست نیست و بعدشم قهر کرد رفت!
یه بار دیگه هم همین چند سال پیش یه خانمی بهم گفت چون روگیری نداری حجابت درست نیست.
بماند که چقدر دلم شکست هر دوبار.
اون دختر میتونست خیلی دوستانه بگه که حواستو جمع کن تا موهات نیاد بیرون نه که کلا بگه حجابت درست نیست و آدم حس کنه انگار یه مرضی چیزی داره.
حرف اون خانم رو هم کلا قبول ندارم چون ایشون میگفت باید جوری رو بگیری که چهرهت شناخته نشه!
امان از این تندرویها.
...
من از دوم دبستان چادر سر کردم، مدرسمون اسلامی بود ولی چادر برای بچههای زیر 9 سال اجبار نبود. اما من از زیر 9 سال چادری شدم چون دوستش داشتم فقط همین.
بعدها فهمیدم چقدر بهش وابستهم مخصوصا وقتی وارد دانشگاه شدم و با چادر نمیشد توی آزمایشگاه کار کرد نه که کسی بگه سر نکنید ولی خب خطرناک بود چون با مواد شیمیایی و میکروبها کار میکردیم.
یادمه رفتم انقلاب و یه روپوش آزمایشگاه گرفتم که 3سایز بزرگ بود برام چون میخواستم حجابم کامل باشه و از روی مانتو بپوشمش ولی هیچوقت سر کلاسای آزمایشگاه احساس آرامش نکردم و فهمیدم چادرمو چقدر دوست دارم و چقدر بهش وابستهم.
...
معتقدم چادر نباید دستو پای خانمهارو ببنده نباید مانع حضور اونها تو اجتماع بشه، ظاهر یک خانم چادری به تنهایی تبلیغ حجاب رو میکنه. اینجوری نباشه که چون چادر سر میکنیم کمتر از خونه بیایم بیرون، یا پارک نریم سینما نریم رستوران نریم رانندگی نکنیم خرید نریم و ...
اخلاقمونم باید خوب کنیم البته :)
پ.ن: عید فطر هم پیشاپیش مبارک
به بعضی از قسمتهای زندگی که میرسی دلت میخواد بری پشت مبل بزرگه قایم بشی، چشماتو ببندی و گوشات رو هم بگیری. ولی بعد از چند لحظه یکی بیاد دست بذاره روی شونهت و بهت بگه پاشو ترسو، پاشو، همه چی به خوبی و خوشی تموم شد...
خاطراتی هستند که گاه و بیگاه هجوم میآورند به این ذهن خسته، و دستت را میگیرند و میبرند به روزهایی که شاید به سختی فراموششان کرده باشی.
بعد تازه میفهمی لابلای این خاطرات فراموش شده و نه چندان خوب یک حسهای کوچک شیرین پنهان شده انگار، و از پیدا کردنشان ذوق میکنی و باز خاطراتت را زیرو رو میکنی تا شاید یک حس گمشدهی دیگر پیدا شود. یکجور حال خوبیست که تجربهاش ارزش یادآوری خاطرات تلخ را دارد.
یه روز صبح از خواب پاشی و چمدونتو، نه، یه کولهپشتی برداری، بعد بگردی تو کتابهای مورد علاقهت و یکیشونو جدا کنی، بعد نگاه بندازی به دورو برت و اون تسبیح یادگاریه رو که خیلی دوستش داری برداری. موبایل؟ نه. لپتاپ؟ اصلا حرفشم نزن! اون روسری آبی بزرگه که هروقت میپوشیدی خانم جون میگفت چقدر بهت میاد، آره همونو برداریو همهی اینهارو بذاری تو کوله. اون قرآن کوچیکه که همیشه همراهته فراموش نکنی. بعد آماده بشیو بزنی بیرون. بری ترمینال اتوبوسها و یه بلیط بگیری به مقصد یه جایی که تاحالا نرفتی و فرقی هم نمیکنه کجا باشه و راحت برای خودت بری و گم بشی تو روزها و ماههای آینده ...
این روز، روز خوبی خواهد بود ولی حیف که جرات دل کندن از اینجارو ندارم.
کاش وقتی از دست هم ناراحت میشیم ،دلیل ناراحتیمون رو هم بیان کنیم.
شاید همه چیز یک *سوء تفاهم ساده باشه .
*سوء تفاهم ؛ اشتباه و عدم درک مقاصد حقیقی
سجادهات هنوز بوی یاس میده، بوی همون عطری که برات خریدم، یادته؟ اولین باری بود که تنها میرفتم زیارت. از اینجا که نشستم اون قرآن بزرگه که همیشه صبحها از روش بلند بلند قرآن میخوندی رو میتونم ببینم، درست سرجای قبلیشه، وسطش هنوز دست نوشتههات هست. چه خط قشنگی داشتی. تختت دیگه گوشهی اتاق نیست، جمعش کردن. سخت بود برات روزای آخر؟ دعا میکردی زودتر راحت بشی؟ اون روز دم در ICU دلم نمیخواست بیام تو، همه اومده بودند، انگار فهمیده بودند که دیگه نمیخوای برگردی خونه! اما من...
بالاخره اومدم تو ، چقدر لاغر شده بودی! بالای سرت بودمو نمیدونستم باید از خدا چی بخوام دعا کنم که برگردی خونه یا...
این محل این کوچه این خونه برام پر از خاطرست، خاطراتی که توی همشون هستی. چند سالی میشه که نشونیت تغییر کرده، به جای محل شده قطعه به جای کوچه، ردیف و به جای پلاک، شماره!
جات خوبه، میدونم. فقط نمیدونم چرا به خوابم نمیای؟! کاش یه بار میومدی، تا بهت بگم این روزا خیلی سخت میگذره، خوش به حالت که نیستی.