پرسه می‌زنم در حوالیِ دلم

یه روز صبح از خواب پاشی و چمدونتو، نه، یه کوله‌پشتی برداری، بعد بگردی تو کتاب‌های مورد علاقه‌ت و یکیشونو جدا کنی، بعد نگاه بندازی به دورو برت و اون تسبیح یادگاریه رو که خیلی دوستش داری برداری. موبایل؟ نه. لپتاپ؟ اصلا حرفشم نزن! اون روسری آبی بزرگه که هروقت می‌پوشیدی خانم جون می‌گفت چقدر بهت میاد، آره همونو برداریو همه‌ی این‌هارو بذاری تو کوله. اون قرآن کوچیکه که همیشه همراهته فراموش نکنی. بعد آماده بشیو بزنی بیرون. بری ترمینال اتوبوس‌ها و یه بلیط بگیری به مقصد یه جایی که تاحالا نرفتی و فرقی هم نمی‌کنه کجا باشه و راحت برای خودت بری و گم بشی تو روزها و ماه‌های آینده ...

این روز، روز خوبی خواهد بود ولی حیف که جرات دل کندن از اینجارو ندارم.

خسته نشدی از این همه دویدن و نرسیدن؟! بگذار کمی هم سرنوشت تو را این سو آن سو کند.

بیا و چندی کنار پنجره‌ی این قطار در حرکت بنشین و به گذشته فکر نکن. چشم بدوز به  دورترین منظره‌ی قاب پنجره، همراه شو با خنده‌های از ته دل کودک کوپه بغلی، کمی هم پنجره را باز کنی تا هوای سفر داخل شود بهتر است. مسیر طولانی‌ست...

دل خوش کن به چای نیمه گرم نه چندان خوش طعمی که هم‌سفرت برایت ریخته، لذت ببر از صدای تلق تلوق قطار، و هر ایستگاهی که توقف می‌کند را به خاطر بسپار. به صدای قدم‌ها گوش کن، لحظه‌ی پیاده شدن تو هم خواهد رسید ...

 دل در دست می‌گیرم و کوچه به کوچه در پی داغی نشسته بر آن

می‌گردم

و باز هم در آخرین کوچه، کنار علم عزایت آرام

می‌گیرم ... 

پرسه میزنم در حوالیِ دلم 

تا شاید کوچه ای پر از خاطرات شیرین پیدا کنم !

این سال‌های بی‌قراری 

پاییزش جور دیگریست 

کم از بهار ندارد انگار !

نور بود و نور

وتنها نقطه‌ی تاریک

من بودم ...

خیال می‌بافم‌و

دل‌گرم می‌شوم از خیالت

تا آسمان راهی نمانده !

دستم را بگیرو دلم را ببَر ...

سردی حرف‌هایت

دلـــــــــم را ...

می‌سوزاند

دستم نمی‌رسد

که تمام خطاهایم را پاک کنم

تو بزرگی کن و نادیده بگیر